نیکی‌نیکی‌، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

نیکی‌...فرشته‌ای روی زمین

یک روزِ آفتابی

امروز هوا خیلی‌ گرم بود انقد گرم که میشد خیلی‌ راحت بری بیرون و آب بازی کنی‌ چون از اینروزها خیلی‌ کم تو هلند پیش میاد هردفعه که هوا یه ذره گرم میشه مامانیم منو میبره بیرون کناره دریاچه‌ای که نزدیک خونمون هست. آخه من عشق آب بازی ‌یم چه برسه به اینکه یک عالمه نینیِ دیگه هم اونجا باشن و همه با هم بازی کنیم. صبح مامانی رفته بود کلاس زبان،زهر که برگشت بد از اینکه به من نهار داد مایومو تنم کرد و با هم رفتیم کنار دریاچه اولش هیچ کی‌ به جز ما اونجا نبود آخه روز دوشنبهٔ و اول هفته بود و معمولان همهٔ مامان بابا‌ها سر کار هستن ولی‌ بد از نیم ساعت نینی‌های دیگه هم اومدن.مامانی واسعم وسایل شن بازی آور...
9 خرداد 1390

نیکی‌ خراب کاری می‌کند

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که تو این هفته اتفاق خاصی‌ نیفتاد که بخوام تو وبلاگت بذارم چون دوست داشتم حداقل هفته یی یک بار چیزی برات بنیویسم که خودت امروز سوژه دستم دادی.می‌خوام از زبون خودت بنویسم این‌دفعه، سلام من نیکی‌ هستم همونی که این وبلاگ مال اونه من امروز یه خراب کاری کردم و مامنم کلی‌ دوام کرد خوب چی‌ کار کنم که خیلی‌ شیطون و کنجکاوم .امروز مثل همیشه که باید در روز سه‌ وعده سی‌ دی ببینم مامان برام سی‌دی گذشته بود اونم چه سی‌دی یه خوبی‌ پابلو. .من عشق کارتون پابلو هستم چون اونم یک روباه کچولو که مس من همش در حال شیطونی اگه مامانی اجازه بعده که نمیده من حاضرم چهار ...
7 خرداد 1390

تولدِ باباییِ نیکی‌

فردا تولد باباییِ نیکی‌ِ . ولی‌ چون فردا خیلی‌ برنامه داشتیم و سرمون شلوغ بود امروز واسعش تولد گرفتیم. صبح که بیدار شدیم گذاشتمت پیش بابایی و زود رفتم خرید و واسه بابایی یه کیک و یه دسته گل خریدم و برگشتم. تا وارد خونه شدم طبقه معمول بدو بدو اومدی تا ببینی‌ چی‌ واسه تو خریدم ولی‌ این‌دفعه همش مال بابایی بود ولی‌ تو کوتاه نیومدی و گلیی که واسه با بایی خریده بودمو‌ برداشتی و در رفتی‌ و شروع کردی به پر پر کردن. بعدش لباس هاتو عوض کردم و کیکو اوردیم اول یک نگاه عاقل اندر سفیح انداختی حتما تو دلت میگفتی‌ خووب از کجا شروع کنم و داستاان شروع شد طبق معمول.ما ب...
31 ارديبهشت 1390

یک روزه بدون نیکی‌

امروز برای اولین بار از وقتی‌ که بدنیا اومدی دارم یک روز بدون تورو تجربه می‌کنم.تو این یک سال نیم بار‌ها شده بود از خستگی زیاد از دست شیتونیای تو آرزوی چنین روزیو داشتم .که فقط واسه یک روز هم شده بر گردم به اون موقعه که هنوز تو نبودی و کمی‌ استراحت کنم امروز با مامان بزرگ بابا بزرگ سه‌ تایی‌ رفتین خونه دایی رامین و قرار شد من هم فردا بیام چون صبح کلاس زبان داشتم .منو بابایی شمارو تا ایستگاه قطار بردیم و تورو سوار قطار کردیم و من یک عکس همونجا عزت گرفتم.وقتی‌ داشتم عزت خداحافظی می‌کردم برام دست تکون دادی.بد از اینکه قطار راه افتاد منو بابایی هم رفتیم...به یاد اون روزایی که دو تای تنها بودیم رف...
27 ارديبهشت 1390

یک آخرِ هفته با نیکی‌

جمعه: من هم بعد از کلاس اومدم پیشتون خونه دایی رامین.از دیروز که تنها اونجا رفته بودی اصلا غریبی که نکرده بودی هیچ وقتی‌ منو دیدی بجای اینکه بیای پیشم اصلا به روی خودتم نیوردیی که منو دیدی.مثل اینکه خیلی‌ بهت خوش گذشته بود منم از طرفی‌ خوش حال شدم که فهمیدم خیلی‌ هم وابسته نیستی‌.ولی‌ بنده خدا مامان بزرگ و بابا بزرگ چون تا من رسیدم جفتشون تلف شدن و سریع رفتن خوابیدن معلوم نیست چه بلایی از دیروز سرشون آورده بودی هرچند خودم حدس میزنم چه کار‌ها که نکردی ولی‌ خوب شد از این ببعد وقتی‌ من میگم خسته‌ام همه درکم می‌کنن. شنبه: زهر با مامان بزرگ سه تایی‌ رفتیم پارک تو هم ک...
25 ارديبهشت 1390

نیکی‌ وبلاگ دار میشود

چندروز پیش داشتم وبلاگ دوستامو که واسه بچه‌هاشون درست کرده بودنو میخوندم که تصمیم گرفتم منم واست یه وبلاگ درست کنم .هرچند که یک سال و نیم دیر اقدام کردم ولی‌ از این ببعد میخوام همهٔ این روزای شیرینو جایی‌ ثبت کنم هرچند که نمیدونم وقتی‌ بزرگ شودی بتونی‌ فارسی بخونی‌ یا نه.ولی‌ میدونم از خاطراتت لذت میبری. این روزها اوج شیرینیت با کلمات ناقصی که به زبون میاری همرو سر شوق میاری و چقد جالبه که منو بابایی معنی همهٔ حرفای تورو با همون کلمات کوتاه میفهمیم. بعضی‌ وقتا که تو خوابی‌ به این فکر می‌کنیم که اگه تو نبودی چی‌ کار میکردیم....نیکی‌ گلم عزیز دل مامان خیلی‌ دوست ...
21 ارديبهشت 1390
1