یک روزِ آفتابی
امروز هوا خیلی گرم بود انقد گرم که میشد خیلی راحت بری بیرون و آب بازی کنی چون از اینروزها خیلی کم تو هلند پیش میاد هردفعه که هوا یه ذره گرم میشه مامانیم منو میبره بیرون کناره دریاچهای که نزدیک خونمون هست.
آخه من عشق آب بازی یم چه برسه به اینکه یک عالمه نینیِ دیگه هم اونجا باشن و همه با هم بازی کنیم.صبح مامانی رفته بود کلاس زبان،زهر که برگشت بد از اینکه به من نهار داد مایومو تنم کرد و با هم رفتیم کنار دریاچه اولش هیچ کی به جز ما اونجا نبود آخه روز دوشنبهٔ و اول هفته بود و معمولان همهٔ مامان باباها سر کار هستن ولی بد از نیم ساعت نینیهای دیگه هم اومدن.مامانی واسعم وسایل شن بازی آورده بود منم باهاشون کلی بازی کردم ولی نمیدونم چرا همیشه وسایل شن بازی نینیهای دیگه به نظر من بهتر و قشنگ تر میاد
با اینکه خودم یک عالمه وسایل بازی داشتم ولی همرو ول میکردم و میرفتم سراغ وسایل اونها ورشون میداشتم و فرار میکردم
که ببرم یه گوشه یواشکی باهاشون بازی کنم که اونا نفهمن بیان از من بگیرنشون ولی نینیا میفهمیدن و دنبالم میکردن خلاصه من میدویدم و یک عالمه نینی دنبالم
بعدشم بشرط اینکه اجازه بدن من هم باهاشون بازی کنم بهشون پس میدادم.
ولی اگر اونا دست به وسایل من میزدن وااااای یک کاری میکردم که پشیمون بشن
آخه من رو وسایلم خیلی حساسم مامانی خیلی به من میگه این کار بدیه ولی چی کار کنم مال خودمه.....ولی آخرش که میخواستیم برگردیم چند تاشونو دادم به خود نینیا که باهاشون بازی کنن اینو گفتم که بدونین خیلی هم خسیس نیستم.
بد از اینکه برگشتیم خونه مامانی منو برد هموم که شنهایی که وارد همه جای بدنم شده بودو پاک کنه مخصوصاً گوش هام که میشد با شنهاش یه ساختمون رو پی ریزی کرد خلاصه امروز به من خیلی خوش گذشت خدا کنه همیشه اینجا هوا گرم باشه که مامانی منو زود به زود ببره آب بازی.بای بای