یک آخرِ هفته با نیکی
جمعه: من هم بعد از کلاس اومدم پیشتون خونه دایی رامین.از دیروز که تنها اونجا رفته بودی اصلا غریبی که نکرده بودی هیچ وقتی منو دیدی بجای اینکه بیای پیشم اصلا به روی خودتم نیوردیی که منو دیدی.مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته بود منم از طرفی خوش حال شدم که فهمیدم خیلی هم وابسته نیستی.ولی بنده خدا مامان بزرگ و بابا بزرگ چون تا من رسیدم جفتشون تلف شدن و سریع رفتن خوابیدن
معلوم نیست چه بلایی از دیروز سرشون آورده بودی
هرچند خودم حدس میزنم چه کارها که نکردی
ولی خوب شد از این ببعد وقتی من میگم خستهام همه درکم میکنن.
شنبه: زهر با مامان بزرگ سه تایی رفتیم پارک تو هم که عشق تاب و سرسره تا دلت خواست بازی کردی بد ازظهر هم همه با هم رفتیم خونهٔ عمو اران کلی تو حیاتش بازی کردیو کباب خوردی شب هم خسته برگشتی خونه زود خوابیدی
یک شنبه:زهر بابایی اومد دنبالمونو برگشتیم خونه یه دوش گرفتیو الان هم داری شیطونی میکنی.ولی فک کنم این هفته خیلی بهت خوش گذشت