تولدِ باباییِ نیکی
فردا تولد باباییِ نیکیِ .
ولی چون فردا خیلی برنامه داشتیم و سرمون شلوغ بود امروز واسعش تولد گرفتیم.
صبح که بیدار شدیم گذاشتمت پیش بابایی و زود رفتم خرید و واسه بابایی یه کیک و یه دسته گل خریدم و برگشتم.
تا وارد خونه شدم طبقه معمول بدو بدو اومدی تا ببینی چی واسه تو خریدم ولی ایندفعه همش مال بابایی بود ولی تو کوتاه نیومدی و گلیی که واسه با بایی خریده بودمو برداشتی و در رفتی و شروع کردی به پر پر کردن.
بعدش لباس هاتو عوض کردم و کیکو اوردیم اول یک نگاه عاقل اندر سفیح انداختی حتما تو دلت میگفتی خووب از کجا شروع کنم
و داستاان شروع شد طبق معمول.ما بکش نیکی بکش یک بار که نزدیک بود با صورت از رو مبل بیفتی رو کیک که با بایی رو هوا گرفتتت.خلاصه این داستان با اومدن شمعها بدتر هم شد حالا میخواستی خودت همرو روشن کنی
خلاصه ما که از این تولدت کوچیک هیچی نفهمیدیم در آخر از صد تا عکسی که گرفتیم سه چهار تاش خوب شد که واسه وبلاگت میذارم