نیکی خراب کاری میکند
امروز داشتم به این فکر میکردم که تو این هفته اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام تو وبلاگت بذارم چون دوست داشتم حداقل هفته یی یک بار چیزی برات بنیویسم که خودت امروز سوژه دستم دادی.میخوام از زبون خودت بنویسم ایندفعه،
سلام من نیکی هستم همونی که این وبلاگ مال اونه من امروز یه خراب کاری کردم و مامنم کلی دوام کرد خوب چی کار کنم که خیلی شیطون و کنجکاوم .امروز مثل همیشه که باید در روز سه وعده سی دی ببینم مامان برام سیدی گذشته بود اونم چه سیدی یه خوبی پابلو..من عشق کارتون پابلو هستم چون اونم یک روباه کچولو که مس من همش در حال شیطونی اگه مامانی اجازه بعده که نمیده من حاضرم چهار ساعت پشت هم پابلو نگاه کنم.ولی همیشه یک چیزی برام جالب تر از نگاه کردن پابلو بوده اونم اینکه ببینم این جعبه که زیر تلویزیون و مامانم همیشه پابلو رو میذاره اون تو تا خودشو به من نشون بعده چیجوریه.آخه من فکر میکنم پابلو جونِ من اونتو زندگی میکنه ولی هروقت که خواستم برم سراغ اون جعبه مشکیه که چراغهای خوشگلی هم داره مامانم دعوا م کرد..تا امروز که بابایی بیرون بود و مامانی هم تو آشپز خونه بود من تصمیم گرفتم که برم سراغ جعبه جادویی شاید بتونم پابلو رو از اونتو بیارمش بیرون و به آرزوم برسم بد از اینکه چند تا از اون چراغ خوشگل هارو فشار دادم یهو دیدم یک کشو مثل اونایی که تو آشپز خونمون هست و مامنم توش کاکائو میذاره اومد بیرون اولش ترسیدام چون دیدم پابلو هم که تا الان داشتم میدیدمش دیگه نیست و همه جا سیاه شده ولی سیدی پابلرو خوب میشناختم که روی اون کشو بود منم سیدی یه پابلو رو برداشتم و به زور کردم تو دستگاه که دوباره پابلو برگرده ولی خبری ازش نشد و سیدی هم غیب شد همون لحظه مامانی اومد منم فوری گفتم نیس مامانی میگفت چیکار کردی چرا باز فوضولی کردی و من همچنان میگفتم نیسس تا اینکه مامانی هم فهمید که سیدی پابلو گم شده اول فک کرد من جایی انداختم ولی بد از اینکه کل خونهرو گشت فهمید که من انداختم بزور تو اون جعبه سیاه ( دی و دی) خلاصه مامانم کلی عصبانی شد و منو دواکرد و برد گذاشت تو تختم و در اتاقمو بست.منم شروع کردم به گریههای بلند که شاید دل مامانم بسوزه و بیاد منو از اتاق ببره بیرون ولی خبری نشد بعد نیم ساعت اومد دنبالم و منو برد دوباره تو سالن و کلی برام توضیح داد که چه کار بعدی کردم مامانی با آچار و پیشگوشتی افتاده بود به جون دی و دی و همرو باز کرده بود تا بتونه پابلو رو نجات بده.ولی واسه اینکه تنبیهم کنه گفت که دو روز از پابلو خبری نیست ولی من کلی خودمو لوس کردم که دل مامانی رو بدست بیارم آخرش هم جای دوروز به نیم ساعت هم نکشید که دوباره واسعم پابلو گذاشت الان هم دارم پابلو میبینم ولی به مامانم قول دادم که دیگه نرم تو اون جعبه سیاه دنباله پابلو بگردم...